غصه ،اندوه ،تنهائی
سؤال بی جواب ...
می اندیشم که..
شاید
از آغاز با من زاده شد..!
شب بوئی جوابم داد:..
ذات تو نیز ..همچو من است.!
همیشه تنها ..
و این گریز ناپذیر است.
من...شب را سر کشیدم ..
تا سحر ...
زودتر برسد.
ح.م.آشنا
محمد زهری در مجموعه شبها
دنیایی لطیف وشکننده پیش چشم
میگذارد.....دنیایی که هر لحظه آرزو
میکنیم در آن بمانیم و عاشقانه.بخوانیم
.....................................
شبی از شبها ...
ای تو آئینه هر پاکی،ای پاک...
باتو باور کردم، که جهان..
خالی از آئینه پاکی نیست..!
شبی از شبها..
یاد من پاورچین پاور چین..
از در خانه برون رفت...
من ندانستم کی بازآمد ..و..کجا بود..!
آنقدر بوبردم ..
که تنش بوی دلاویز تورا ....
با خودداشت..
شبی از شبها...
تو مرا گفتی: شب باش .!
من شب هستم و شب بودم و..
شب خواهم بود ....
شب شب گشتم ..
به امیدی که فانوس نظرگاه
شب من باشی...!
من از تنهایی لبریزم ..
غروب سرد پاییزم...
تنم همرنگ برگ زرد...
که افتادست ..بر خاک..
بزیر پای هر عابر..
چه بیمقدارو ..ناچیزم..
چه دلتنگم.....
زاندوه گران
برحسرت این زندگانی....
این درد....
میخندم...!
هوا سرد است .خیلی سرد .
کنار پنجره میروم .بخار آنرا پوشانده.
شکلکی روی آن میکشم ....
آنرا پاک میکنم ونفس میزنم .
شیشه از نفسم کدر میشود.
از اینکار خوشم میآد .دوباره تکرار میکنم.
از پنجره به بیرون نگاه میکنم..
سگی ولگرد را میبینم.با نگاه تعقیبش میکنم .
از چشمانم میگریزد ..فریادی میشنوم
فریاد مردی که کم کم میفهمم...
((آی برف پارو میکنیم ..برف میرو بیم))
متعجب نگاهش میکنم ..کسی جوابی نمیدهد
وکوچه خالیست..
با لباس کمی که دارد وپارویی که بر دوشش است.
ومیشنوم:((آی حیوون!تو هم مثل من گرسنه ای !؟))
دارد با سگ ولگرد حرف میزندوانگارسگ حرفش را میفهمد.
نمیدانم از کجاتکه ای نان در میآوردوبه سگ میدهد.
چند لحظه بعد سگ و مرد یکی میشوندو..
از پنجره دور میشوم ،باز هم صدایی میشنوم.
((برف پارو میکنیم ،برف میروبیم))
نگاه میکنم..کوچه خالی است.
جای پای یک سگ ویک مرد کنار هم دیده میشود.
و من به آسمان که هنوز میبارد مینگرم .
از ته دل خوشحالم .خوشحالم که زمستان..
با همه سختی و خشونتش،
وسیله ای است برای زنده ماندن یک انسان..
ح.م.آشنا
شعر کوچه .......
شعر یادها و خاطره ها.....!
شعر تمامی رهگذران کوچه های عشق...
شعر سالهای جوانی.....
وآنچه که افتد ودانی.....
زمانی که به شوق دیداری از کوچه ای میگذشتند..
حتی با خاطرات گذشته کوچه ...
انس والفتی شیرین داشتند...
راستی بیاد میآورید ..شعر ((کوچه ))را...؟
با کلماتی برآمده از مخمل وآفتاب...
غزلواره ای که هر قلبی رایکبار به عشق تپیده باشد.
دگر بار به شور عشق وگذشته های آن،
میلرزاند به سینه....
((کوچه))از فریدون مشیری ...
با یاد تمامی کوچه هایی که ازآن عاشقانه گذشتیم ..
وهنوز هم میگذریم........
ح.م.آشنا
************************************
بی تو مهتاب شبی، باز ازآن کوچه گذشتم ..
همه تن چشم شدم ،خیره به دنبال تو گشتم...
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم..
شدم آن عاشق دیوانه که بودم!
در نهانخانه جانم ،گل یاد تو درخشید ..
عطر صد خاطره پیچید ..
باغ صد خاطره خندید...
یادم آمد که شبی ،باهم ،از آن کوچه گذشتیم.
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم .
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم...
تو ، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت..
من همه محو تماشای نگاهت.
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
آسمان صاف و شب آرام .
بخت خندان و زمان رام.
خوشه ماه فرو ریخته در آب .
شاخه ها دست برآورده به مهتاب.
شب و صحرا و گل وسنگ...
همه دل داده به آواز شبآهنگ..
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
یادم آمد تو بمن گفتی:
((از این عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن !
آب آئینه عشق گذران است..
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است..
باش فردا،که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفرکن! ))
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
با تو گفتم:
00حذر از عشق؟
ندانم..
سفر از پیش تو؟
هرگز نتوانم ...
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد ،
چون کبوتر لب بام تو نشستم ،
تو بمن سنگ زدی ،من نه رمیدم ،نه گسستم))
باز گفتم:((که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم ..
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم ..!
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زدو بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید،
ماه بر عشق تو خندید،
یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم ،
پای در دامن اندوه کشیدم ،
نگسستم....نرمیدم...!
رفت در ظلمت غم ،آن شب و شبهای دگر هم ف
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم ف
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
((بی تو ..اما ...به چه حالی... من از آن کوچه گذشتم))
فریدون مشیری
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
___________________________
عشق... صدای صداها.... صدایی از اعماق قرون تا امروز.......صدایی که از برای آن کهنگی نیست و فسردن وباز ماندن ....
صدای همیشه و همیشه ها وفریاد بی پایان همه نسلها که میگویند واز شکوه عشق میگویند ...تا زیر کبود آسمان بماند وپایدار بماند .
که بقول خواجه شوریده شیراز خوشتر از آن نه صدایی بود ونه صدایی هست....و بشنویم از صدای سخن عشق و از ملال خاطری
که ملال را میشوید وغبارهارا بر میگیرد تا در این روزها بیادآوریم که صیقل عشق هست وبوده است و خواهد بود ..
*********************************************
با سپهری آغاز میکنیم....باسهراب ...آن که به سفری بی بازگشت رفت ...آنکه سالها همراه آفتاب گستره کویر طبیعت شفاف را .. به ستایش ایستاد وعشق را معنای دیگری بخشید ...!با عزیزی که با صدای پای آب غمگنانه زمزمه کرد :
مرد بقال از من پرسید :...چند من خربزه میخواهی ..؟
من از او پرسیدم:..دل خوش ،سیری چند...؟
مردی که گفت :اهل کاشانم ...،
پیشه ام نقاشی است..
گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ ...میفروشم به شما...
تا به آواز شقایق که در آن زندانیست...
دل تنهاییتان ...تازه شود...!
باسهراب آغاز میکنیم ....عاشق همه خوبیها..همه مهربانیها..وهمه...........
شب تنهایی خوب
گوش کن ،دور ترین مرغ جهان میخواند.
شب سلیس است ،و یکدست،وباز.
شمعدانی ها
وصدادارترین شاخه فصل ،ماه را میشنوند.
گوش کن جاده صدا میزند از دور قدم های ترا.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلکهارا بتکان ،کفش به پا کن ،وبیا.
وبیا تا جایی،که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
وزمان روی کلوخی بنشیند با تو
ومزامیر شب اندام ترا،مثل یک قطعه آواز به خود ..
جذب کنند..
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است
که از حادثه عشق تر است...
سهراب سپهری
کنار شب میایستم.....
شب از تو لبریز.........
من....
در دو قدمی تو.......
در زندان فراق ...
گرفتارم...!