من از تنهایی لبریزم ..غروب سرد پاییزم...
تنم همرنگ برگ زرد...
که افتادست ..بر خاک..
بزیر پای هر عابر..
چه بیمقدارو ..ناچیزم..
چه دلتنگم.....
زاندوه گران
برحسرت این زندگانی....
این درد....
میخندم...!