شاید تعجب کردید که چرا این مطلب بصورت شعر نیست!
وقتی مطلب را خواندید متوجه خواهید شد ........
سالهای اوایل جوانی همیشه این سؤال در ذهنم بود چرا؟
چرا،عشاق معروف ومشهور تاریخ ،هیچگاه بهم نرسیدند...
یادم هست ،اوایل پس از انقلاب ، هر وقت از حوالی میدان
فردوسی میگذشتم .زنی سپید موی را میدیدم ،که به عابران
لبخند میزد.زنیکه لباس قرمز به تن وروسری یا کلاه قرمز بر سر میگذاشت
حتی کیف و کفش او هم قرمز بود .وگاهی شاخه گل سرخی هم
در دست میگرفت .نور عجیبی در چشمانش بود که سالها نمیدانستم چیست
من او را دیوانه بی آزاری میپنداشتم که عاشق
رنگ سرخ است.سالهای بعد او را ندیدیم و نمیدانستم کجاست !
تا اینکه فیلمی ازاستاد تورج شعبانخانی ،شاعر
وآهنگساز معروف را دیدم که تعریف میکرد مصاحبه ای با آن زن
سالخورده قرمز پوش انجام داده وداستان بدین ترتیب بوده:
در سالهای جوانی که او دختری شاداب بود
با پسر جوانی آشنا میشود،البته توسط نامه ا پسر جوان
که عاطفه واحساس را نشناخته بود با اصرار قرار ملاقاتی با او میگزارد
در میدان فردوسی وبرای شناختن ونشانی هم
دختر لباس قرمز میپوشد ودر وعده گاه حاضر میشود....
اما آن پسر هیچگاه نیامد .و ضربه این شوک تا پایان عمر در قلب و فکر او میماند
که یکروز ..شاید...بیاید .....!
وآن زن هیچگاه به عشق واحساس خود شک نکرد
این شعر را استاد برای آن زن سرود که بعد ها ترانه ای شد
که عاشقان زمزمه میکردند
تو شهری که تو نیستی ،خیابون شده خالی
دیگه هرچی میبینم دارند رنگ خیالی
با من یک همصدا نیست ،با من یک آشنا نیست
دیگه یک همزبونی با من غیر از خدا نیست
تو که نیستی منو ویلون تو خیابون ببینی
توکه نیستی منو با این دل داغون ببینی
بی تو لبریزم از این خاطره سال و زمونها
تا تو برگردی میشم دود ومیرم تو آسمونا
اون صدای گرم تو ،یادم نمیره
بوسه بیشرم تو ،یادم نمیره
چه کنم بسته به دنیای خیالم
چه کنم زنده به فردای محالم ...
ح.م.آَشنا