من از تنهایی لبریزم ..
غروب سرد پاییزم...
تنم همرنگ برگ زرد...
که افتادست ..بر خاک..
بزیر پای هر عابر..
چه بیمقدارو ..ناچیزم..
چه دلتنگم.....
زاندوه گران
برحسرت این زندگانی....
این درد....
میخندم...!
هوا سرد است .خیلی سرد .
کنار پنجره میروم .بخار آنرا پوشانده.
شکلکی روی آن میکشم ....
آنرا پاک میکنم ونفس میزنم .
شیشه از نفسم کدر میشود.
از اینکار خوشم میآد .دوباره تکرار میکنم.
از پنجره به بیرون نگاه میکنم..
سگی ولگرد را میبینم.با نگاه تعقیبش میکنم .
از چشمانم میگریزد ..فریادی میشنوم
فریاد مردی که کم کم میفهمم...
((آی برف پارو میکنیم ..برف میرو بیم))
متعجب نگاهش میکنم ..کسی جوابی نمیدهد
وکوچه خالیست..
با لباس کمی که دارد وپارویی که بر دوشش است.
ومیشنوم:((آی حیوون!تو هم مثل من گرسنه ای !؟))
دارد با سگ ولگرد حرف میزندوانگارسگ حرفش را میفهمد.
نمیدانم از کجاتکه ای نان در میآوردوبه سگ میدهد.
چند لحظه بعد سگ و مرد یکی میشوندو..
از پنجره دور میشوم ،باز هم صدایی میشنوم.
((برف پارو میکنیم ،برف میروبیم))
نگاه میکنم..کوچه خالی است.
جای پای یک سگ ویک مرد کنار هم دیده میشود.
و من به آسمان که هنوز میبارد مینگرم .
از ته دل خوشحالم .خوشحالم که زمستان..
با همه سختی و خشونتش،
وسیله ای است برای زنده ماندن یک انسان..
ح.م.آشنا