نمیخوام لبهاتو خندون ببینم
چشمهاتو مست و غزلخون ببینم
دیگه تو خونه ویرونه دل
نمیخوام عشقتو مهمون ببینم
کی میشه مثل خودم تورو پریشون ببینم
مثل مجنون میونه ،کوه وبیابون ببینم
تک وتنها همه جا ،تو رو گریون ببینم
کی میشه من تورو نالون ببینم
غم و دردت رو فراوون ببینم
ابر چشمون تو بارونی بشه
دامنت رو پر بارون ببینم
کی میشه وای کی میشه
تو رو سر گشته و حیرون ببینم
با غمی سر به گریبون ببینم
میاد اون روز پر از شادی که من
تو سیه دل رو پشیمون ببینم
ح.م.آشنا
باز هم تنگ غروب
در دل غمزده ام ...
می نشاند آشوب...!
باز شب می آید ....
همه عالم تاریک.!
تو کجا گم شده ای ؟!
که شب از من لبریز..........
تو کجا میدانی ؟!.....
غم من تا ابدیت ......
نهایت دارد....
ح.م.آشنا
امشب زهجر روی تو آسمان دل
ریزد زدیده بررخ من اختران دل
سوز درون من همه در اشک من ببین
آری سرشک دیده بود ترجمان دل
امشب خوش عالمی است که تا وقت صبحدم
دل میزبان غم شده غم میهمان دل
خواهم شبی که دور زاغیار تا سحر
با شمع گفتگو کنم از داستان دل
ویرانه کرده خانه دل را سپاه غم
امشب بخواب رفته مگر پاسبان دل؟
خواهی اگر یار بخواندداستان تو
((آشنا)) غزل بگوی که باشد زبان دل
ح.م.آشنا
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهرهجری چشیده ام که مپرس
گشته ام درجهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش
میرود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام که مپرس
سوی من لب چه می گزی که مگوی!
لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
خواستن...
نزدیک شدن....
سوختن.....و
نرسیدن
چون پروانه ای که ....
به شمع نزدیک میگردد
هستی خویش را میبازد و
در آتش بی وفایی یار میسوزد وخاکستر میشود
میداند که با جان خویش بازی میکند ...
اما بی محابا به شعله شمع میپیچد
واین پایان کار اوست
نرسیدن سرانجام تمامی عشقها ست
حال ای عاشق راستین!.....
در فراق یار بسوز وبگداز ....!
نغمه های پر سوز سر کن وبه همه بگو..!
که دوستش داری
تا همیشه.......
ح .م .آشنا