غصه ،اندوه ،تنهائی
سؤال بی جواب ...
می اندیشم که..
شاید
از آغاز با من زاده شد..!
شب بوئی جوابم داد:..
ذات تو نیز ..همچو من است.!
همیشه تنها ..
و این گریز ناپذیر است.
من...شب را سر کشیدم ..
تا سحر ...
زودتر برسد.
ح.م.آشنا
محمد زهری در مجموعه شبها
دنیایی لطیف وشکننده پیش چشم
میگذارد.....دنیایی که هر لحظه آرزو
میکنیم در آن بمانیم و عاشقانه.بخوانیم
.....................................
شبی از شبها ...
ای تو آئینه هر پاکی،ای پاک...
باتو باور کردم، که جهان..
خالی از آئینه پاکی نیست..!
شبی از شبها..
یاد من پاورچین پاور چین..
از در خانه برون رفت...
من ندانستم کی بازآمد ..و..کجا بود..!
آنقدر بوبردم ..
که تنش بوی دلاویز تورا ....
با خودداشت..
شبی از شبها...
تو مرا گفتی: شب باش .!
من شب هستم و شب بودم و..
شب خواهم بود ....
شب شب گشتم ..
به امیدی که فانوس نظرگاه
شب من باشی...!