تو را بادیگری دیدم ....
که گرم گفتگو بودی..!
بااو آهسته میرفتی....
سراپا محو او بودی...!
صدایت کردم و ...
بر من چو بیگانه نگه کردی ..!
شکستی عهد دیرین را...
گنه کردی ..گنه کردی..!
گناهت را نمیبخشم...!
چه شبها را که من، تنها
بیاد تو ...سحر کردم..!
چه عمری را که ،بیهوده
بپای تو... هدر کردم..!
تو عمرم را تبه کردی ...
گنه کردی...گنه کردی..!
گناهت را نمیبخشم..!
گناهت را نمیبخشم..!
شاید تعجب کردید که چرا این مطلب بصورت شعر نیست!
وقتی مطلب را خواندید متوجه خواهید شد ........
سالهای اوایل جوانی همیشه این سؤال در ذهنم بود چرا؟
چرا،عشاق معروف ومشهور تاریخ ،هیچگاه بهم نرسیدند...
یادم هست ،اوایل پس از انقلاب ، هر وقت از حوالی میدان
فردوسی میگذشتم .زنی سپید موی را میدیدم ،که به عابران
لبخند میزد.زنیکه لباس قرمز به تن وروسری یا کلاه قرمز بر سر میگذاشت
حتی کیف و کفش او هم قرمز بود .وگاهی شاخه گل سرخی هم
در دست میگرفت .نور عجیبی در چشمانش بود که سالها نمیدانستم چیست
من او را دیوانه بی آزاری میپنداشتم که عاشق
رنگ سرخ است.سالهای بعد او را ندیدیم و نمیدانستم کجاست !
تا اینکه فیلمی ازاستاد تورج شعبانخانی ،شاعر
وآهنگساز معروف را دیدم که تعریف میکرد مصاحبه ای با آن زن
سالخورده قرمز پوش انجام داده وداستان بدین ترتیب بوده:
در سالهای جوانی که او دختری شاداب بود
با پسر جوانی آشنا میشود،البته توسط نامه ا پسر جوان
که عاطفه واحساس را نشناخته بود با اصرار قرار ملاقاتی با او میگزارد
در میدان فردوسی وبرای شناختن ونشانی هم
دختر لباس قرمز میپوشد ودر وعده گاه حاضر میشود....
اما آن پسر هیچگاه نیامد .و ضربه این شوک تا پایان عمر در قلب و فکر او میماند
که یکروز ..شاید...بیاید .....!
وآن زن هیچگاه به عشق واحساس خود شک نکرد
این شعر را استاد برای آن زن سرود که بعد ها ترانه ای شد
که عاشقان زمزمه میکردند
تو شهری که تو نیستی ،خیابون شده خالی
دیگه هرچی میبینم دارند رنگ خیالی
با من یک همصدا نیست ،با من یک آشنا نیست
دیگه یک همزبونی با من غیر از خدا نیست
تو که نیستی منو ویلون تو خیابون ببینی
توکه نیستی منو با این دل داغون ببینی
بی تو لبریزم از این خاطره سال و زمونها
تا تو برگردی میشم دود ومیرم تو آسمونا
اون صدای گرم تو ،یادم نمیره
بوسه بیشرم تو ،یادم نمیره
چه کنم بسته به دنیای خیالم
چه کنم زنده به فردای محالم ...
ح.م.آَشنا
نمیخوام لبهاتو خندون ببینم
چشمهاتو مست و غزلخون ببینم
دیگه تو خونه ویرونه دل
نمیخوام عشقتو مهمون ببینم
کی میشه مثل خودم تورو پریشون ببینم
مثل مجنون میونه ،کوه وبیابون ببینم
تک وتنها همه جا ،تو رو گریون ببینم
کی میشه من تورو نالون ببینم
غم و دردت رو فراوون ببینم
ابر چشمون تو بارونی بشه
دامنت رو پر بارون ببینم
کی میشه وای کی میشه
تو رو سر گشته و حیرون ببینم
با غمی سر به گریبون ببینم
میاد اون روز پر از شادی که من
تو سیه دل رو پشیمون ببینم
ح.م.آشنا
باز هم تنگ غروب
در دل غمزده ام ...
می نشاند آشوب...!
باز شب می آید ....
همه عالم تاریک.!
تو کجا گم شده ای ؟!
که شب از من لبریز..........
تو کجا میدانی ؟!.....
غم من تا ابدیت ......
نهایت دارد....
ح.م.آشنا
امشب زهجر روی تو آسمان دل
ریزد زدیده بررخ من اختران دل
سوز درون من همه در اشک من ببین
آری سرشک دیده بود ترجمان دل
امشب خوش عالمی است که تا وقت صبحدم
دل میزبان غم شده غم میهمان دل
خواهم شبی که دور زاغیار تا سحر
با شمع گفتگو کنم از داستان دل
ویرانه کرده خانه دل را سپاه غم
امشب بخواب رفته مگر پاسبان دل؟
خواهی اگر یار بخواندداستان تو
((آشنا)) غزل بگوی که باشد زبان دل
ح.م.آشنا
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهرهجری چشیده ام که مپرس
گشته ام درجهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
آنچنان در هوای خاک درش
میرود آب دیده ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده ام که مپرس
سوی من لب چه می گزی که مگوی!
لب لعلی گزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
خواستن...
نزدیک شدن....
سوختن.....و
نرسیدن
چون پروانه ای که ....
به شمع نزدیک میگردد
هستی خویش را میبازد و
در آتش بی وفایی یار میسوزد وخاکستر میشود
میداند که با جان خویش بازی میکند ...
اما بی محابا به شعله شمع میپیچد
واین پایان کار اوست
نرسیدن سرانجام تمامی عشقها ست
حال ای عاشق راستین!.....
در فراق یار بسوز وبگداز ....!
نغمه های پر سوز سر کن وبه همه بگو..!
که دوستش داری
تا همیشه.......
ح .م .آشنا